یک نفس خون آشام ....
در را باز کردم یک دختر 13 یا 14 ساله پشت در بود و با ترس به من نگاه می کرد انسان بود بوی خون او چنان وسوسه انگیز بود که می خو استم بهش حمله کنم با لرزش گفت:بیرون جنگ شروع شده اونا بهم گفتن این را به شما بگم.به او نگاه کردم و لبخند دلنشینی زدم و گفتم:کدوم جنگ عزیزم ؟کیا گفتن؟ گفت:اونا گفتن که شما با من مهربونید .و شروع کرد به دویدن و فرار کردن از دست من! با بی حوصله گی به او خیره شدم و بعد دو یدم و جلویش ظاهر شدم و محکم گرفتمش تا او دو باره فرار نکند به دنبال ذهن ادوارد گشتم و اون را در یکی از تالار ها پیدا کردم:ادوارد می شه یک لحضه بیای این جا کار مهمی باهات دارم.بعد از ده ثانیه ادوارد او مد به من نگاه کرد و بعد به آن بچه.گفت:این کیه؟گفتم:منم می خواستم همین را از تو بپرسم.گفت:من نمی دونم.به حرفش تو جه نکردم و گفتم:می گه که اونا گفتن که جنگ شروع شده و از این جور مزرخف ها.با تعجب به دخترک نگاه کرد و گفت:باید با سایمون ارتباط ذهنی بر قرار کنم. و بعد به حالتی عجیب در اومد.بعد از دو ساعت از آن حالت در اومد و با ترس به من و دخترک نگاه کرد . گفتم:چی شده ادوارد؟جواب نداد دو باره گفتم:جواب بده ادوارد!گفت:اون راست گفته است و این دخترک در واقعه دخترک نیست اون مشاور سلطنتی ها است و یک چیز دیگری هم که هست اینه که ما هم باید توی این جنگ شرکت کنیم . من با حیرت به آن بچه نگاه کردم و زیر لب گفتم:حالا باید چی کار کنم؟
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: داستان زندگیه یک خون آشام,